مصاحبه با احمد شاه فرزان نویسنده کتاب افغانستان
مصاحبه با احمد شاه فرزان نویسنده کتاب افغانستان
احمدشاه فرزان در سال 1322 خورشيدي در شهر هرات به دنيا آمد. دورهي تحصيلات ابتدايي و دبيرستان را در هرات گذرانيد و در دبيرستان استقلال و جامي هرات تحصيل كرد، در زمان حكومت كمونيستي در افعانستان و پس از ورود نيروهاي شوروي به اين كشور از دانشكدهي تربيت معلم فارغالتحصيل شد و مدتي را در زندان گذراند بعد از رهايي از زندان به ايران مهاجرت كرد و از سال 1358 تا 1379 در مشهد زندگي ميكرد. او اكثر آثار خود را در همين شهر نوشت و به چاپ رساند همچنين با پژوهش تاريخ معاصر افغانستان و روزنامهنگاري مشغول بودند. همچنان سردبيري مجلهي ميهن را به عهده داشتند. از سال 1379 آقاي فرزان به كانادا مهاجرت كردند ولي هميشه به ياد ايران و در حسرت ايران هستند.
اين روزها وي در كانادا زندگي ميكند اما هميشه دلش به ياد ايران است. احمدشاه فرزان به مشهد آمده تا با دوستان ديداري تازه كند و در سرزمين مورد علاقهشان مدتي را سپري كنند.
با پيش آمدن چنين فرصت نادري از دوست و دانشمند جوان تاجيكستاني، آقاي سيد رامين هاديزاده، خواهش كرديم كه گفتوگويي با آقاي فرزان راجع به آثارشان در تاريخ افغانستان و وضع كنوني اين كشور انجام بدهند. لازم به ذكر است كه آقاي هاديزاده فاغالتحصيل دانشگاه اسكرنتون آمريكا در رشتهي روابط بينالملل است.
هاديزاده: خيلي خوشحالم از اين كه دست يافتم كه با شما ملاقات كنم و از نزديك با شما آشنايي پيدا كنم نخست ميخواستم بپرسم: چرا مينويسيد! هدف شما از نوشتن چيست؟
فرزان: هدفم انعكاس ساختن دردهاي جامعهي ماست. درد و رنجي كه مردم افغانستان كشيدهاند در طول سه دهه و واقعاً كار كردن روي سوژههاي افغانستان و تاريخ افغانستان، من فكر كنم اگر آدم موفق باشد، ميتواند شاهكارهايي را بيافريند، چون دورههاي سختي را مردم افغانستان گذراندند؛ درد و رنج فراوان كشيدند؛ ماركسيسم را تجربه كردند؛ بنيادگرايي اسلامي را تجربه كردند و بالاخره حالا آمريكاييها و جامعهي جهاني را تجربه ميكنند؛ و در كنار دستهايي كه از بيرون كار ميكنند، اين ملت بيچاره را نميگذارند كه سر و ساماني بگيرد و به اين مردم به جاي اسلحه نان بدهند؛ آرزوي ما بود كه دشتهاي آن جامعه گندمزار باشد. هميشه آرزويمان بود كه زراعت مكانيزه در افغانستان پياده بشود. ماركسيسم هم كه آمد متأسفانه زراعت مكانيزه نياورد، گندمزار نياورد؛ آمريكاييها هم آمدند و زراعت مكانيزه نياوردند؛ روي آن كار نمي كنند و اهداف استراتژيكي خودشان را پياده ميكنند. لذا لازم است كه آدم بنويسد.
من كه هر چه مينويسم خالي نميشوم، دوست دارم باز هم بنويسم. چه مسائل تاريخي و چه مسائل داستاني- رمان. بيشتر عشق من رمان است؛ داستان كوتاه است. حالا من خودم بازنويسي ميكنم داستانهايم را و خودم تحمل كرده نميتوانم، نميتوانم گريه نكنم. يعني واقعاً شما با من باشيد و بگوييد «اين داستان را با صداي بلند بخوان،» چنانچه ديشب من يك داستان را ميخواندم، نتوانستم گريه نكنم. به همين اهداف من مينويسم.
هاديزاده: در حال حاضر بيشتر به نوشتههاي سياسي و نگارش تاريخ معاصر افغانستان مشغوليد يا كارهاي داستاني و يا هر دو؟ اگر هم هر دو هست غلبه بيشتر با كدام است؟ احمدشاه فرزان بيشتر به روزنامهنگاري و سياست گرايش دارد يا كار دلش كه ظاهراً داستان است؟
فرزان: كار تحقيق كاري سخت است و به مواد نياز است. اين كه من دور افتادم براي من يك تراژدي است؛ چون من نبايد از افغانستان و ايران دور ميافتادم؛ من از فارسي نبايد دور ميافتادم. كارهاي سياسي و تاريخي خيلي مرا مشغول كردهاند و حالا داستان مرا به خود جلب كرده است- سوژههاي داستان. تمايل پيدا كردم بيشتر داستان بنويسم. شايد بتوانم يك شمهاي يا ذرهاي پيدا كنم و چيز خوبي بنويسم. بيشتر تمايل به داستان دارم و بسيار عشق به داستان كوتاه دارم. ميل قلبي من داستان است اميددارم كه داستان از دستم نرود. با كتابهاي سياسي مشغول بودم و ديدم كه داستانهايم عقب افتاده و رمانهاي ناقص دارم. تازگي 40 داستان كوتاه را بازنويسي كردهام.
مسائل تاريخي هم مرا رنج ميدهند. بعضي چيزها ثبت نشوند مرا رنج ميدهد. چرا اينها گفته نشوند؟ حداقل به جامعهي ايران معرفي بشود، به جامعهي فارسي زبان معرفي شود. گاهي ميبينم كه جمع كردن اينها از توانم خارج است. در كانادا هم ميخواهم بنويسم هميشه. حتي ميشود كه چيزي نميخورم و مينويسم. برايم سختترين چيز اين بود كه گفتند «تو ديگر نميتواني به ايران بيايي و در افغانستان زندگي كني.» رؤياي مرا گرفتند. وقتي رؤيايم را گرفتند… من نميتوانم. با خودم ميگفتم كه من يك سال ديگر بر ميگردم از كانادا. من نميتوانم؛ بهشت گم شدهي من آنجا نيست. من دنبال زندگي بهتر بودم ولي آنجا نيست. آنجا چيزهايي هست كه درست است كه خوب است ولي براي من همان درد ايراني، همان درد افغانستاني… باز يك اتاق خلوتي باشد كه من بتوانم بنويسم.
هاديزاده: خوب، اجازه ميخواهم بر سرِ موضوع حوادث تاريخ معاصر افغانستان بروم؛ در قرن 20 ميلادي افغانستان چند دوره را از سر گذرانيد- دورهي شاه، كودتاي داودخان، كودتاي كمونيستها، سر قدرت آمدن مجاهدين، طالبان و حالا دولت نوبنيادِ پس از آمدن آمريكا. از نظر شما افغانستان در كدامي از اين دورههاي گذشته، واقعاً ميتوانست به پيشرفتي برسد؟
فرزان: به نظر من از دورهي داود خان اگر شروع كنيم، سلسلهي اصلاحاتي كه بايد ميآورد دير جنبيد. دستهايي كار ميكردند و نگذاشتند. داود خان خيلي به طرف حزب كمونيست يا خود حزب دموكراتيك خلق تكيه زده بود. متوجه اسلامگراها بود و اسلامگراها را براي خودش يك خطر بزرگي ميدانست… تا اين كه كمونيستها كودتا كردند. كمونيستها نتوانستند جامعهشناس باشند، مردمشناس باشند؛ ضد دين عمل كردند؛ خودشان را به مردم ماترياليست معرفي كردند؛ از ماركسيسم گفتند ولي مردم 98 درصد بيسواد نميدانستند ماركسيسم چه هست و… جامعه آماده نبود، از كارگر و فئودال ميگفتند. كدام فئودال؟ كدام كارگر؟ اينها را ما در جامعهي خود احساس نميكرديم. لذا داودخان هم نتوانست اصلاحات را راهاندازي كند. در سالهاي آخرش- سال 1966 ميلادي- داودخان به ايران نزديك شد. ايران وعده داد كه كمكهايي ميكند؛ چانچه 2 ميليارد دلار قول داد كمك كند. بعد شوروي متوجه شد كه داودخان به طرف ايران متمايل شده. آمريكا هم علاقهاي نشان نداد و كمكي به داودخان نكرد. لذا حزب دموكراتيك خلق افغانستان چنانچه يك وزير داودخان- وزير تجارتش- همراهش بود، تمام جريان سفرش را گزراش داده بود به شوروي. سفري داشت به هرات و مردم بسيار استقبال كردند از او… تا اين كه كودتاي حزب دموكراتيك خلق آمد. بيش از يازده ماه آنها هم نتوانستند دوام بياورند- يعني صلحي باشد و امنيتي باشد. جنگهاي چريكي شروع شد. حالا از طرف اسلامگراياني كه به پاكستان رفته بودند و يا اسلامگراياني كه به هرات رفته بودند كه نهايتاً تلفات بسيار زيادي را مردم دادند و قيام خود جوش بود. مردم ضد كمونيستها شوريدند. من آن زمان شاهد بودم؛ در زندان بودم و ميديدم «الله اكبر» مردم را. ديگر از آنجا شروع شد كه كمونيستها- تَرَكي- از شوروي كمك خواست. شوروي هم علناً وارد افغانستان شدند و جنگ به اوجش رسيد. جنگ بود و تخريب و حتي يك پلي را هم آنها نساختند.
حالا برميگرديم به حكومت مجاهدين. زمان حكومت مجاهدين هم جنگ داخلي شروع شد. از سال 1992 و تا 1995 دوام داد. طالبان سال 1994 از طرف پاكستان ظهور داده شدند. 200 نفر بودند در اول. ناگهاني عصر سياهي شروع شد. اعمالي نبود كه آنها به آن دست نزده باشند. اينها وارد عمل شدند؛ اينها ضد زن شدند؛ اينها ضد روشنفكر شدند؛ اينها اسلامي را كه خودشان تفسير ميكردند به ميان آوردند. اينها واپسگرا بودند. اينها اصلاً طرفدار اصلاحاتي نبودند و جامعهاي كه 20 سال جنگ را تجربه كرده بود رنج و بدبختي ديده بود، ويران شده بود، زيربنا كاملاً از بين رفته بود، قشر تحصيل كرده به اروپا و كشورهاي همجوار رفته بودند، باز هم ميرفتند- جامعه ايستاده بود. جامعه دوران سياهي را پشت سر گذاشت.
تا اين كه طالبان سقوط كردند و آمريكاييها آمدند. تا الآن ميبينيم كه باز جنگ هست به صورتي ديگري و دستاني بيروني استفاده ميكنند و پاكستان دست برنميدارد و طوري ميشود كه حالا همه را سردرگم كردهاند. حملات انتحاري كه در آن معلوم نيست اين كه هست، از كجاست و سندي هم در ميان نميگذارند.
هاديزاده: اشتباه ظاهر شاه چه بود كه كار به كودتا رسيد؟
فرزان: اشتباه ظاهر شاه بيشتر برميگردد به پسر عمويش، بيشتر بر ميگردد به دو سالِ پي در پيِ خشكسالي در افغانستان. خشكسالي بهانهاي شد.
در «دههي دموكراسي» احزاب كمونيستي روي كار آمدند كه دو شاخه بودند: پرچم و خلق. پرچم مستقيم تحت حمايت داود خان بود، يعني حزب دموكراتيك خلق هم بود و اينها در ارتش جاي گرفتند. ظاهر خان بيتفاوت بود. وقتي كه كودتا شد او در ايتاليا بود؛ به قول خودش آرام آنجا خبر كودتا را به او آوردند. ميرود به سفارت افغانستان در رم. آنجا نوراحمد اعتمادي به او ميگويد كه استعفا دهد تا خانوادهاش را نكشند و او هم استعفا كرد كه يك اشتباه بزرگي بود. در 40 سال حكومتش جامعه مساعد شد براي اين كه روشنفكران به سوي ماركسيسم روي بياورند. روشنفكران اصل ماركسيسم را نفهميده بودند. مثلاً نفهميدند كه جامعهي افغانستان سنتيست. آن ها احساساتي وارد عمل شدند و ضد ملاّ عمل كردند. جامعه را بيسواد نگهداشته بودند. دانشگاهها بسيار سخت ميگرفتند. جواناني كه از استانها بودند كمتر به دانشگاهها راه مييافتند. مثلاً استان بادغيس يك روزنامهاي نداشت كه دو صفحه داشته باشد. مثلاً چغچغان راهي نداشت. در آنجايها خبري از بيمارستان نبود. يك قندهاري بود، يك هراتي بود و يك مزارشريفي بود.
هاديزاده پس ميتوان گفت كه بزرگترين اشتباه ظاهر شاه بيعملي بود؟
فرزان: اين كه بلي. ولي اشتباه داود خان اين بود كه متوجه اسلامگرايان شده بود ولي از ارتشش خبر نداشت. ارتشي كه كمونيستها رخنه كرده بودند. اين ارتش كودتاي كمونيستي را راه انداخت. اينها شناختي از جامعهي افغانستان نداشتند.
سخنرانيهايشان دربارهي ماركسيسم براي جامعهي بيسواد افغانستان هيچ معني نداشت. حتي روشنفكران به مخالفت برخاستند. بيشتر روشنفكران زنداني شدند و كشته شدند. نبايد اين طور ميشد. مثلاً ما نبايد در زندان ميبوديم، چون طرفدار اصلاحات بوديم.
وقتي كه داودخان يك سلسله اصلاحات را آغاز كرده بود، جامعه آزاد بود. جامعهي افغانستان يك جامعهي بسيار پيچيدهاي هست. اقوام مختلفي هستند: پشتوها، تاجيكها، ازبكها… اگر اين جامعه به هم بريزد، ادارهي آن بسيار مشكل است، بخصوص اگر دستهاي بيگانه كار كنند. دستهايي كار ميكردند كه نميخواهند شكم مردم افغانستان سير باشد، يك قدمي به جلو بردارد. ميخواهند كه اين جامعه حركت نكند، افغانستاني بيسواد و فقير باشد و خودشان استفاده كنند و بگويند بمب را به شكمت ببند و برو منفجر بكن.
هاديزاده: شما مسئله را دربارهي اقوام گوناگون افغانستان گشوديد. پس من بپرسم: برخيها معتقد هستند كه صلح در افغانستان امكانپذير نيست به خاطر اقوام گوناگون و افغانستان بايد تجزيه گردد و يا دست كم بايد نظام فدرال راهاندازي گردد. نظر شما چه هست؟
فرزان: درست است كه اقوام گوناگون هست. ولي با تجزيه هيچ يكي از مردمان افغانستان نه پشتونها و نه تاجيكها و نه ازبكها… هيچ كدام- موافق نيستند. جامعهي افغانستان آمادهي يك جامعهي فدرالي نيست. بعضيها پيشنهاد ميكنند اين را؛ ولي تاجيك هم در هرات هست هم در مزارشريف هم در قندهار- در همه جا پراكنده است. پشتونها هم در استانهاي مختلف هستند. چه طور ميتوانند اينها را تجزيه كنند و به يك منطقه بياورند؛ چه طور ميتوانند فدراليسم را پياده كنند؟ مثلاً سطح اقتصاد هرات بالاتر است؛ چغچغان و بادغيس اقتصاد ضعيفتري دارد؛ هزارهجات- كه منطقهي مركزي افغانستان است- محروم است؛ بدخشان- منطقهي تاجيكنشين- منطقهي محروم است. ما با هلكوپتر رفتيم آنجا؛ ميتوان گفت كه يك سرزمين فراموش شده است. مگر اين كه مثل عصر مجاهدين باشد كه حكومتهاي فرماندهان باشد، ولي آن فدراليسم نيست، آن ظلم است. لذا اقوام را به جان هم انداختند. قوم پشتون را به نام طالب معرفي كردند و در چشم اقوام ديگر بدنام كردند. وگرنه در كنار هم زندگي ميكردند در زمان ظاهر شاه.
چه طور است كه ناتو نميداند كه طالبان از كجا ميآيند؟ همه چيز را ميداند ولي چرا صدايش در نميآيد؟ به همه ظلم ميكنند. به اين ملت ظلم ميكنند- به قوم پشتون، به قوم تاجيك… به تمام اقوام ظلم ميكنند. تمام اقوام گرسنه بودند و بيسواد ماندند. يك عده هستند كه قومگرايي ميكنند كه مسئلهي جداست؛ جوانان پشتون را كه حالا به كشتن ميدهند مسئلهي جداست. خود آمريكا ميداند كه از پاكستان، از وزيرستان ميآيند. چرا نام وزيرستان را نميبرند؟ به احمدشاه مسعود ژنرالهاي روس خودمختاري قول داده بودند ولي مسعود گفته بود كه «من افغانستان آزاد ميخواهم. افغانستان را ميخواهم.» وگرنه به او گفته بودند كه 4 استان را به شما ميدهيم.
حتي با طرح كنفدراسيون پاكستان و افغانستان هم مخالفند كه جنگ امروز سر همين است. جامعه امروز آماده نيست براي فدراليسم. جامعه كه تغيير يافت يك نفر شايسته استاندار بشود و نه يك فرمانده. وقتي استاندار يك جنگسالار است منِ روشنفكر بايد بگريزم.
هاديزاده: نقش ناتو را در افغانستان چه گونه ارزيابي ميكنيد؟
فرزان: نقش ناتو در افغانستان خيلي مهم است. اگر ناتو نباشد، اگر نيروهاي خارجي نباشند، طالبان بسيار زود با كمك پاكستانيها افغانستان را ميگيرند. و باز يك تراژدي بسيار غمانگيزي رخ ميدهد كه نه تنها براي افغانستان، بلكه براي تاجيكستان، ازبكستان، تركمنستان و براي ايران درد سرهايي ايجاد ميكند. يكي از ژنرالهاي پاكستان گفته بود كه اين بار اگر طالبان به قدرت برسند، تجربه آموختهاند، ديگر آن طالبان قبلي نيستند و ميدانند چه كار كنند. افغانستان نقاط استراتژيك مهم دارد مثل پنجشير، درهي كيان، بدخشان، ولايات مركزي افغانستان… ديگر آنها صاحب تجربه شدهاند و حامي بسيار خوبي هم دارند. لذا نقش اينها مهم است به شرط اين كه به دنبال اهداف استراتژيك خود نباشند و واقعاً كار كنند با هماهنگي دولت و ارتش افغانستان. بهترين كار اين است كه ارتش افغانستان را، نيروهاي امنيتي افغانستان را، پليس افغانستان را تقويت كنند.
اينها ميگويند كه «ژوئهي 2011 ما ميرويم.» شما وقتي كه ميرويد و ارتش افغانستان كه دو تا هلكوپتر ندارد، هواپيماي جنگنده ندارد- نيروي هوايي ندارد و ارتشش هنوز ضعيف است. اينها كه ميروند روحيه طالبان تقويت ميشود و باز دوباره شايد عملياتشان را بيشتر كنند. شهرستان به شهرستان و استان به استان ميگيرند و آنها به اهدافشان ميپردازند؛ اهدافشان هم خط ديورند است. برايشان لازم است كه دولت دستنشاندهي پاكستان سر كار باشد.
هاديزاده: نظر شما دربارهي روند تازهي دولت افغانستان براي آشتي ملي چه هست؟
فرزان: آنهايي كه دستاندركارند پيشبيني كردهاند كه اين بينتيجه است از سال 1994 نشستهايي كه برگزار شد كاملاً بينتيجه بود آنها وقتي به ميز مذاكره ميآيند كه كمي ضعيف ميشوند؛ به وقتكشي نياز دارند تا نيروهايشان را سازماندهي بكنند. پروسهي صلح، زماني به نتيجه ميرسد كه طالبان برگهي برنده را در دست نداشته باشند. طالبان اهدافي ندارند كه بدانند چه كار كنند. وقتي كابل را گرفتند نميدانستند چه كار كنند؛ پاكستانيها تصميم ميگرفتند. وقتي مزارشريف را گرفتند نميدانستند چه کار كنند و سفير پاكستان رفت آنجا. اينها خودشان جنگجو هستند كه مكان را ميگيرند و ديگر هيچ. بينشان علاقهاي به مذاكره، تفاهم و پيشرفت جامعه نيست. آنهايي كه پشت پرده نشسته روي مسئلهي ديورند ( مرز کنونی بین دو کشور افغانستان و پاکستان ) و كنفدراسيون كار ميكنند و زانو به زانو با آمريكا نشستهاند با آمريكا دوستند و ميگويند كه ما ضد تروريسم هستيم. آياسآي (ISI) (سازمان اطلاعاتي بينالمللي پاكستان) دستي در آتش دارد و فوق قدرت مقامات پاكستانيست.
هاديزاده: پس تنها راه صلح سركوب كامل طالبان است؟
فرزان: اينها ميگويند طالبان «ميانهرو». كدامي از اين رهبران طالبان را ما ديدهايم كه ميانهرو هستند؟ يا آقاي حكمتيار… كجاي او ميانهرو بود؟ در سال 1992 ايشان پست نخستوزيري را داشتند و همان وقت ميتوانستند به جنگ ادامه ندهند و از راه تفاهم با برهانالدين رباني يك حكومت اسلامي را تشكيل بدهند. بعدش ميبينيم كه تراژدي موشكباران كابل اتفاق افتاد و هيچ نتيجهاي هم نداد. حكمتيار عملاً طالبان را وارد ميدان كرد.
هاديزاده: شما فكر ميكنيد كدامي از رهبران امروزي افغانستان ميتوانند وضعيت را ديگرگون سازند؟
فرزان: افغانستان خيلي بياعتماد به رهبر شده است. در صورتي ميتواند كه از تمامي اقوام در حكومت شركت و سهم داشته باشند و صادقانه براي كشورشان عمل كنند و بازيچهاي در دست بيگانگان نباشند. مردم افغانستان تجربهي سياسي بيشتر نظر به 30 سالي پيش دارند و نميگذارند آنهايي كه آزموده شدند دوباره وارد ميدان شوند.
هاديزاده: «اگر»ها بيشتر براي دلخوشي آدم و افسانهگويي است، ولي چه ميتوان كرد كه دل انسان با اين چيزها گاهي خوش ميشود. حالا «اگر» احمدشاه مسعود بود وضعيت چه گونه ميشد؟
فرزان: اگر مسعود بود او تحمل نميكرد بعضي مسائل را و بعضي تغييرات ميآورد. زماني كه من با مسعود ملاقات كردم، باورم نميشد. قبلاً برداشت ديگري داشتم از او و به خود ميگفتم كه «او قلب مرا به دست نميآرد» ولي وقتي ملاقات كردم ديدم كه اسلامي كه او ميخواهد اسلاميست معتدل، اسلامي كه من ميخواهم. مثلاً پرسيدم كه نظرتان دربارهي سيد جمالالدين [اسدآبادي] چه گونه است. مسعود گفت كه «من همان اسلام را ميخواهم.» دربارهي خانمها پرسيدم. كه آيا بايد هميشه در خانه باشند و حق وحقوقي نداشته باشند و شناسنامهاي نداشته باشند و اسمشان در جايي ثبت نشود، به عنوان يك مادر ثبت نشود، كسي او را نبيند و صدايش را نشنود؟ اين گونه زن را ميخواهيد؟ مسعود گفت كه زن ميتوانم كانديدا باشد. پرسيدم آيا ميتواند قاضي باشد؟ گفت: «چرا نميتواند؟» وقتي با اين گونه احمدشاه مسعودي روبهرو شدم كه بدون مبالغه يك افغانستان آزاد را ميخواست و نميخواست هيچ بيگانهاي بر افغانستان حاكم باشد و نميخواست كه مسئلهي كنفدراسيون پاكستان و افغانستان باشد. ميگفت چه فرقي ميكند روسيه يا پاكستان؟ احمدشاه مسعود ميدانست كه افغانستان امن و تحصيل كرده به نفع ايران و تاجيكستان و پاكستان هم هست. او ميدانست كه پاكستان دست دارد. او بنلادن را ميشناخت و شجاعانه ميگفت كه بنلادن اين جاست؛ زماني كه كسي جرأت نميكرد اين را بگويد. وقتي طالبان به دهانهي پنجشير رفتند و به سمعود اخطار دادند كه «يا تسليم شو يا منتظر باش كه بميري.» او به مردم اعلام كرد كه «اگر تنهايم هم بگذاريد ميجنگم؛ تسليم نميشوم.»
آياسآي نميخواست كه مسعود زنده باشد، چون مسعود حكومت دستنشانده را اجازه نميداد. او را به طرز ناجوانمردانهاي كشتند. طالبان اگر موفق ميشدند نيروهاي افغانستان را درهم بپاشند، افغانستان را در كل ميگرفتند و جامعهي جهاني انها را به رسميت ميشناخت. احمدشاه مسعود 15 هزار نيرو داشت و سرسختانه مقاومت ميكرد. آمريكاييها او را دير كشف كردند و حالا دنبال مسعود ديگر هستند… اگر از مادر زاده شده باشد- نيست او. نبودن مسعود و نبودن شخصيتهاي ملي مشكل ماست. يكي بايد بيايد و فداكاري بكند.
سال 1378 مسعود پرسيد كه «امروز در تخار چه ديدي؟» من گفتم «غمانگيز بود. من گريستم؛ جيغ زدم.» خاك و گرد… فانوسهايي كه روشن كردند و همه فرار كردند با آمدن تاريكي. مرا به عنوان ايراني ميدانستند و ميگفتند: «ايراني، بدو! مهمانخانه داري، برو. اگر نداري، بيا خانهي ما.» ميگفتند «سگهاي ولگرد آمدند» ما نياز به شخصيتهايي داريم مثل او.
هاديزاده: سؤال آخر بيشتر فرهنگي است. به اين اشاره شد كه در افغانستان اقوام گوناگون هستند و دو زبان دولتي وجود دارد در افغانستان- فارسي و پشتو. برخي نظرات وجود دارد كه جايگاه زبان فارسي در افغانستان از طرف حكومت به تدريج ضعيف ميگردد. دليلهايي يهيم ميآرند- مثل استفادهي واژهي «پوهنتون» به جاي «دانشگاه» و… نظر شما دربارهي آيندهي زبان فارسي در افغانستان چه هست؟
فرزان: آيندهي زبان فارسي در افغانستان درخشان است. ما بيشتري پشتون زبانها را ميبينيم كه خيلي علاقه دارند فارسي ياد بگيرند و از كودكي فارسي ياد ميگيرند. از آنهايي كه مدرسه ميروند ما كسي را نميشناسيم كه بدون حافظ بزرگ شده باشد؛ يا بدون گلستان سعدي بزرگ شده باشد. هر چند بعضي متعصبين هستند… بهرحال به اين حل نميشود كه واژهي پوهنتون يك واژهي پشتوست؛ اما «دانشگاه» جاي خودش را باز كرده. خود به خود جاي خودش را باز كرده، چون واژهي فارسي است. مردم علاقه دارند. بيشتر نشرات امروز به فارسي است؛ بيشتر كتابها به فارسي است. حتي من در قندهار كه بودم ديدم بيشتر كتابهايي كه در كتابخانه بود فارسي بود، به پشتو من كمتر كتاب ديدم. نه اين كه من تعصب داشته باشم ضد پشتو؛ نه، اين هم يك زبان است. اين هم زبان زيباييست و اشعار زيبايي سرودهاند. متأسفانه پشتو مظلوم شده. كمتر شعر و داستان به اين زبان نوشته ميشود. ولي بهرحال فارسي خود به خود جايش را باز كرده و متعصبين نميتوانند جلوِ اين را بگيرند. بعضيها جنجالهاي ميآفرينند كه بسيار ضعيف است. مصلاً «دانشگاه» و «دانشكده» و «دانشجو» گفته نشود چون اينها ايرانيست. نه، اين ها فارسيست؛ در تاجيكستان هم اينها گفته ميشوند. كدام تاجيك «دانش» را نميداند. ما پادشاهي داشتيم با نام احمد شاه بابا و او نامههايش را به فارسي مينوست و به فارسي شعر ميگفت. زبان فارسي خود به خود گسترش پيدا ميكند. گلايهاي كه ما از ايران داريم (نه تنها در مورد افغانستان بلكه تاجيكستان هم- در مورد كشورهاي فارسي زبان) اين است كه كمكي نميكند. ما در كانادا در منطقهي فرانسويزبان زندگي ميكنيم و به ما پول ميدهند كه بياييد همينجا كلاس بسينيد و فرانسوي ياد بگيريد. وقتي ما يك كلمهي “bonjour” ياد ميگرفتيم و ميگفتيم، چه قدر اينها تشويق ميكردند و ميگفتند “bravo! Parlez francais!” با تعصبات نميشود جلو زبان را گرفت. اين مسائل در وقت داودخان هم دامن زده شد و از واردات بعضي مجلات ايراني به افغانستان جلوگيري شد ولي نتيجهاي نداد. ما علاقه داشتيم به كتاب هاي ايراني. حالا هم كه در كانادا هستم وقتي نفري ميگويد فلان كتاب در ايران چاپ شده، من به آتش كشيده ميشوم كه من اينجا- كانادا- چه كار داشتم؟! من بايد ايران ميبودم و اين كتاب را ميخواندم. چرا من نخوانم و دسترسي به اين كتاب نداشته باشم؟
جايگاه فارسي در قندهار هم هست، در پكتيا، منطقهي پشتو زبان هم هست، فارسي جايگاه خود را دارد و در خود زبان پشتو هم فارسي هست.
هاديزاده: پس ميتوان گفت كه فارسي در افغانستان براي گروهي از مردم به اصطلاح “Iingua franca” يا همان زبان ميانجي است؟
فرزان: بلي دقيقاً. وقتي اقوام گوناگون با هم معاشرت ميكنند به فارسي حرف ميزنند.
هاديزاده: از شما بسيار سپاسگزارم كه در اين گفتگو شركت كرديد.
از پیج کتابکده نارنگی دیدن فرمائید. برای برگشت به صفحه اصلی کلیک کنید.